- سفر اوّل به شام
بازرگانان قریش، طبق معمول، هر سال یک بار به سوی شام میرفتند. ابوطالب تصمیم گرفته بود در سفر سالانه قریش شرکت کند؛ و مشکل برادرزاده خود را که یک لحظه او را از خود دور نمیکرد چنین حل کند که او را در مکّه بگذارد و عدّهای را برای حفاظت او بگمارد.
ولی موقع حرکت کاروان اشک در چشمان محمد صلیاللهعلیهوآله حلقه زد و جدایی سرپرست خود را سخت شمرد.
سیمای غمگین محمد صلیاللهعلیهوآله، طوفانی از احساسات را در دل ابوطالب پدید آورد، به گونهای که ناچار شد، تَن به مشقت بدهد و محمد صلیاللهعلیهوآله را همراه خود ببرد.
مسافرت پیامبر صلیاللهعلیهوآله در سن 12 سالگی، از سفرهای شیرین او به شمار میرود؛ زیرا در این سفر از «مدیَن» و «وادی القُری» و «دیار ثمود»، عبور کرد و از مناظر زیبای طبیعی سرزمین شام دیدن به عمل آورد. (1)
مرحوم صدوق در إكمال الدين از ابو طالب نقل مىكند كه گفت:
«در سال هشتم از ميلاد نبى اكرم صلیاللهعلیهوآله براى تجارت به سوى شام آماده شدم و در اين هنگام هوا بسيار گرم بود. هنگامى كه مىخواستم حركت كنم، بعضى از اقوام از من سؤال كردند كه با محمّد چه مىكنى؟ و او را نزد چه كسى مىگذارى؟
گفتم: نمىخواهم او را نزد كسى بگذارم، بلكه همراه خود مىبرم. گفته شد: او نوجوان كم سن و سالى است و چطور مىخواهى كه او را در اين هواى گرم با خود ببرى؟
گفتم: به خدا قسم، او را هرگز از خودم جدا نمىكنم و مركبى براى او تهيه مىكنم. در ضمن، پارچههايى از كتان براى او در نظر گرفتم. كاروان ما مركبهاى زيادى داشت و به خدا قسم، شترى كه محمد صلیاللهعلیهوآله بر آن سوار بود در جلوى من حركت مىكرد و آن قدر سريع مىرفت كه از همه جلو مىزد. هنگامى كه گرماى هوا شديد مىشد، يك تكيه ابر كه همانند برف سفيد بود، بر بالاى سرش قرار مىگرفت و همراه او سير مىكرد و از او جدا نمىشد». (2)
هنوز کاروان قریش به مقصد نرسیده بود که در نقطهای به نام «بُصری» جریانی پیش آمد که تا حدودی برنامه مسافرت ابوطالب را دگرگون ساخت.
سالیان درازی بود که راهبی مسیحی، به نام «بَحیرا» در سرزمین «بُصری» در صومعه مخصوص خود مشغول عبادت بود، کاروانها در آن نقطه توقف میکردند و به حضور او میرسیدند.
از حُسن تصادف، «بَحیرا» با کاروان قریش روبرو شد و چشمش به حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله افتاد. نگاههای مرموز و عمیق او نشانه رازی بود که در دل داشت.
او سراغ صاحب طفل را گرفت و به ابوطالب گفت:
این طفل آینده درخشانی دارد، این همان پیامبر موعود است که کتابهای آسمانی از نبوّت جهانی و حکومت گسترده او خبر دادهاند… بر شما لازم است او را از چشم یهود پنهان سازید، زیرا اگر آنان بفهمند او را میکشند. (3)
حميرى از امام كاظم عليهالسلام نقل مىكند كه ایشان در مورد معجزات قبل از بعثت فرمود:
«آن حضرت به همراه كاروانى به سوى شام حركت كرد و هنگامى كه به نزديكىهاى صومعهی بَحيراى ترسا رسيدند، در كنار آن فرود آمدند. بحيرا به كتابهاى پيشين آگاه بود و در تورات خوانده بود كه محمد صلیاللهعلیهوآله از كنار دِير –صومعه- او خواهد گذشت و الآن همان زمان است؛ بنابراين افراد كاروان را به غذا دعوت كرد و خودش در جستوجوى فردى بود كه صفات ذكر شده در تورات را در او ببيند، اما او را نيافت.
پس به آنها گفت: آيا كسى نزد اثاثهاى شما باقى مانده است؟ گفتند: بچه يتيمى باقى مانده است. بحيرا بيرون رفت تا از احوالش مطّلع شود. او ديد كه محمّد صلیاللهعلیهوآله خوابيده و ابرى بر بدنش سايه افكنده است. پس به افراد كاروان گفت: برويد و طفل يتيم را هم بياوريد. وقتى كه او را به سوى دير مىآوردند، ابر هم با او مىآمد و بر بدنش سايه افكنده بود! بحيرا آنان را از شأن و مقام محمّد صلیاللهعلیهوآله آگاه كرد و گفت كه او به زودى به پيامبرى مبعوث خواهد شد و حالت و صفات او را توضيح داد. (4)
در روايتى از ابو طالب آمده است كه گفت:
هنگامى كه به بُصراى شام نزديك شديم، به صومعهاى رسيديم و زير درخت بزرگى كه نزديك به دير ترسا بود، فرود آمديم… هنگامى كه بَحيراى ترسا ما را ديد، غذايى تهيه كرد و پيش ما آمد و آن را با هم خورديم.
سپس گفت: پسركم! در مورد سه چيز از تو سؤال مىكنم و تو را به لات و عزّى قسم مىدهم كه جوابم را بدهى.
رسول الله صلیاللهعلیهوآله ناراحت شد و گفت:
مرا به اين دو بت قسم مده، به خدا قسم كه آنها مبغوضترين چيزها نزد من هستند. آنها دو بت، سنگى هستند و ارزشى ندارند.
بحيرا گفت: اين يك نشانه. سپس گفت: پس تو را به خدا به پرسشهايم پاسخ بده.
رسول الله صلیاللهعلیهوآله گفت: هر چه مىخواهى سؤال كن. به درستى تو مرا به خدايم قسم دادى كه هيچ چيزى شبيه او نيست.
بحيرا گفت: مرا از خواب و بيدارى و كارها و شغلهايت آگاه كن.
رسول الله صلیاللهعلیهوآله او را از تمام اين مطالب آگاه كرد و تمام آنها موافق با آن چيزهايى بودند كه بحيرا در كتابها يافته بود. پس بحيرا به دست و پاى او افتاد و همواره دستها و پاهايش را مىبوسيد و مىگفت: تو دعوت ابراهيم و بشارت عيسى هستى. تو مقدس و از پليدىهاى جاهليت پاك هستى.
سپس متوجه من شد و گفت: چه نسبتى با اين پسر دارى كه اصلاً از او جدا نمىشوى؟
ابو طالب مىگويد كه گفتم: او پسرم است. بحيرا گفت: او پسرت نيست و نبايد كه پدر و مادرش در قيد حيات باشند. گفتم: او برادرزادهام است و پدرش در حالى كه مادرش به وى حامله بود درگذشت و مادرش در شش سالگى وى وفات كرد. گفت: حالا راست گفتى و همين طور است. من به تو سفارش مىكنم كه فوراً او را به وطنش بازگردانى، زيرا يهوديان بيشتر از اين، صفات او را مىدانند و به وى صدمه مىزنند! ابوطالب مىگويد كه گفتم: هرگز، خداوند هيچگاه او را وانمىگذارد!
سپس به سوى شام حركت كرديم و وقتى كه به شام رسيديم، مردم به دورش جمع شدند و به صورت رسول الله نگاه مىكردند. در اين حال يكى از أحبار بزرگ كه اسمش «نسطور» بود، پيش آمد و بدون آن كه سخنى بگويد، تنها به محمد صلیاللهعلیهوآله نگاه مىكرد. او اين كار را سه روز متوالى انجام داد و در روز سوم به دنبال او حركت مىكرد و گويى كه مىخواهد چيزى را از او سؤال كند. جلو رفتم و گفتم: اى مرد گويى چيزى را از او طلب مىكنى؟ گفت: بله، من مىخواهم بدانم كه اسمش چيست؟ گفتم: اسمش محمد بن عبد الله است. رنگ چهرهاش عوض شد و آنگاه گفت: آيا ممكن است به او بگويى كه شانهاش را به من نشان بدهد.
رسول الله شانهاش را به او نشان داد و هنگامى كه مهر نبوّت را ديد بر دست و پايش افتاد و دائماً گريه مىكرد و او را مىبوسيد.
سپس گفت: اى مرد. هر چه زودتر اين پسر را به وطنش بازگردان. اگر مىدانستى كه او در سرزمين ما چقدر دشمن دارد، هرگز او را به اينجا نمىآوردى. (5)
ابن اسحاق در سیرهاش چنین آورده است که، پس از آن كه ابو طالب از تجارت خويش فارغ شد، او را به سرعت به مكّه آورد.
ابن اسحاق خبر را به همين صورت به پايان مىبرد و طبرى نيز خبر را به همين صورت از او در كتاب تاريخش نقل مىكند. ولی بعد از آن روايت ديگرى را نقل مىكند كه آن را به ابى موسى اشعرى انصارى-مدنى- نسبت مىدهد و هيچ راوى ديگرى را ذكر نمىكند.
او در آخر روايت مىگويد: راهب بسیار اصرار كرد تا محمد صلیاللهعلیهوآله را به مكّه بازگردانيد و مقدارى روغن و غذا را ره توشه او قرار داد و ابوبكر هم بلال را به همراه او فرستاد. (6)
بر اين خبر – فرستادن بلال به همراه رسول اكرم صلیاللهعلیهوآله به وسيله ابوبكر – به گونههای مختلف ایرا وارد شده است:
- در كتاب تاريخ الخميس چنین اشکال شده است که: (7)
در آن روزگار، «ابوبكر» مالك «بلال» نبود، بلكه بلال برده «امية بن خلف» بود و ابوبكر بعد از سى سال او را از وى خريد! پس اصلاً ابوبكر در آن سفر حضور نداشت.
این در صورتی است که نگوییم پیغمبر صلیاللهعلیهوآله بلال را خرید و آزاد کرد، از این رو ابوبکر اصلاً مالک بلال نشد. (8)
- ترمذى هم آن را در سنن خويش نقل كرده و سپس گفته است: اين خبر خوب، اما غريب است! (9)
- طبرى از كلبى نقل كرده است كه ابوطالب، رسول الله را با خويش به بصره برد در حالى كه او نه ساله بود؛ و معروف اين است كه ابوبكر بيش از دو سال از رسول الله صلیاللهعلیهوآله كوچكتر بود و در اين صورت چگونه اين قضيه مىتواند درست باشد؟! (10)
- جناب شیخ صدوق در إكمال الدين صفحه 182 بعد از بیان روایت سفر به شام در آخر، قول ابوطالب را آورده كه گفته است: درباره وى عجله كردم تا او را به مكّه بازگردانيدم.
علامّه سید جعفر مرتضی در کتاب الصحیح من سیرة النبی الاعظم نیز این قول را پذیرفته است و میگوید:
از نظر ما درست آن است که عمویش ابوطالب با او به مکّه بازگشت؛ نه ابوبکر و نه دیگران. (11)
————————
1- فرازهایی از تاریخ اسلام، ص 70.
2- إكمال الدين، ص 178؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک بحار الانوار، ج 15، ص 214.
3- فرازهایی از تاریخ اسلام، صفحات 70 و 71؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک: تاریخ طبری، ج، صفحات 33 و 34.
4- تاریخ تحقیقی اسلام، ج 1، ص 245؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرب الاسناد، ص 251، حديث 1232.
5- تاریخ تحقیقی اسلام، ج 1، ص 250؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک: مروج الذهب، ج 2، ص 102.
6- تاریخ تحقیقی اسلام، ج 1، ص 250؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک: سيره ابن اسحاق، ج 1، صفحات 191- 194 و تاريخ طبرى، ج 2، صفحات 272- 277.
7- تاریخ تحقیقی اسلام، ج 1، ص 250؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک: تاريخ الخميس، ج 1، ص 259.
8- سیره رسول خدا، جلد 1، ص 334.
9- تاریخ تحقیقی اسلام، ج 1، ص 250.
10- تاریخ تحقیقی اسلام، ج 1، ص 250؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک: تاريخ طبرى، ج 2، ص 278.
11- سیره رسول خدا، جلد 1، ص 336.